چون من یک پسرم!!!!!
مادرم نقل می کند که وقتی هنوز به دنیا نیامده بودی، مادر بزرگ هر روز به من نگاه می کرد ومی گفت :«از قرائن پیداست که پسره، حتما باید پسر باشه». خب! از همان روزها بود که فهمیدم باید یک پسر باشم؛ چطوری؟ تعریف می کنم.
بچه که بودم هر وقت از چیزی خوشم می آمد، سر و صدای همه بلند می شد که «ندهید بهش، اون یک پسره ، نباید مثل دخترها بار بیاد».تا زمانی که چهار پنج سالم بود وبا بقیه بچه ها بازی می کردم . دخترهای همسایه مادر وخواهرم می شدند وسر بهانه های بی خودی تا آنجا که می خوردم، مرا می زدند. مدرسه که رفتم، هی توی گوشم خواندند که «باید مهندس یا دکتر بشی، تا زمانی که ازدواج کردی از عهده مخارج زندگی بر بیایی.»
در ایام نوجوانی وقتی که می خواستیم برویم مهمانی. همین که چند لحظه می خواستم، توی آینه، نگاهی بیاندازم وشانه ای بر سرم بکشم، پدرم سر می رسید وبا خودش می گفت: »پسره ، خجالت نمی کشه، جلوی بزرگترها داره موهاشو شونه می کنه!« وبعد به من می گفت :»برای تو که پسری، خیلی زشته که مثل دخترها چند ساعت جلوی آینه وایستی.« خجالت زده وبا موهایی آشفته می رفتم مهمانی، تازه این هم بهانه ای می شد که بفرستنم سلمانی تا موهامو از ته بتراشم. تا اشتباهی مرتکب می شدم، پدرم مرا به خاطر آن تنبیه می کرد. البته حق هم داشت که تنبیهم کند. حرف در این است که وقتی مانند بقیه از درد گریه ام می گرفت آن موقع مادرم سر می رسید وتو گوشم می گفت:»تو پسری، نباید مثل دخترها گریه کنی«
بله من پسرم ! باید بخندم واز این نعمت خوشحال باشم.
دبیرستان که رفتم درسها سخت تر شد و چون پسر بودم وفردا باید چرخ یک زندگی را می چرخاندم و شغل در آمد زایی برای خودم دست وپا می کردم سخت گیری های خانه بیشتر وبیشتر می شد.«کجا رفتی؟»«با کی رفتی؟»«چرا رفتی؟»«حواست باشه که معتاد نشی»«اخلاقت به بیراهه نره»«با غریبه ها دوست نشی»و...
همه اینها بود وبود تا بالاخره، دانشگاه قبول شدم. شدم دانشجوی رشته ریاضی، موهام کم کم شروع کرد به ریختن . جلوی سرم طاس شده بود و متاسفانه چون پسرم نمی شد با یک روسری آن را بپوشانم وپنهانش کنم . اگر سر یک کلاس یا در یک مهمانی کلاهی هم سرم باشد می گویند:»پسره بی ادب را ببین و...« توی دانشگاه هم باید ثابت کنم که پسرم، یادم هست روزی در دانشگاه باران شدیدی می آمد، اما خوشبختانه آقای... راننده مینی بوس دانشگاه دلش به حالمان سوخت، البته با سوت وصدای ما پسرها، وآقای راننده هم مینی بوس را نگه داشت وگفت بیایین بالا، تا من ویکی دو پسر دیگه اومدیم سوار شویم، راننده گفت:»اول دخترها، اگر جایی ماند آنوقت پسرها سوار شوند«. بله من پسرم ! باید خیس آب شوم.
بالاخره دانشگاه است دیگه وطبیعتا هم بعید نیست که ما هم مثل خیلی های دیگه به دختری علاقمند شویم و این علاقه را یه جوری به او بفهمانیم. او هم گفت:»شما پسر خیلی .... وخوبی هستید«. خب! من هم خوشحال شدم دیگه! ...مدتی گذشت و مراسم غیر رسمی خواستگاری هم به جا آمد واو هم در کمال ادب! وبی خیالی گفت:»نه اصلا! امکان نداره.«
ومن فهمیدم که چون پسرم نباید نارحت شوم.
مادرم می گفت:»دل دخترها نازکه نباید دل اونا رو بشکنی« ولی چون من پسرم اهمیتی ندارد که دلم نازکتر از آنها باشد، اهمیتی هم ندارد که بشکند یانه!
یکی از دوستام از این مرحله گذشته بود وکار رسیده بود به خواستگاری رسمی، بیچاره پسره ! هرچی شرط گذاشتند قبول کرد، از بورس بازی مهریه تا درد سرها وتشریفات خاص عروسی، ولی آنها یک شرط را قبول نکردند وهمه چیز تمام شد. بله! ما پسریم وتا سربازی نرویم وبرنگردیم! تکلیفمان روشن نیست! اصلا مهم هم نیست که کسی منتظر ما بماند ! وظیفه ماست که سر حرفمان بمانیم ولی برای خانمها اصلا مهم نیست که زیر قولشان بزنند، آخه اونا که پسر نیستند.
من که سرباز ی راهم تمام کرده بودم بالاخره بله را از دختر مورد نظرم گرفتم ولی توی خواستگاری رسمی بهانه عوض شده بود .
کار آزاد قبول نیست، تجارت قبول نیست، نظامی گری قبول نیست، و....قبول نیست، وفقط وفقط باید حقوق بگیر دولت باشم تا پدر دختره راضی شود. خلاصه از من که یک پسرم خیلی چیزها پرسیدند.»پول داری؟»«کار داری؟»«مدرک داری؟«... ولی نشنیدم کسی بپرسد»ادب داری؟»«انسانیت داری؟»«آیا تو انسانی؟« ومن هم اگه انسانیت را روزی می خریدند ، می فروختم تا کمی هم پولدار شوم.
حالا که کمی بزرگ شدم کم کم دارم یاد می گیرم که نباید از درد گریه کنم، نباید دلم نازک باشد تا با بی مهری ها بشکند، نباید از اینکه آقای استاد جواب سئوال دختر خانومها را با خوشرویی می دهد وهنگام جواب دادن به ما پسرها ، اخم وتخم می کند ناراحت شوم ومهمتر از این همه دیگر فهمیدم که،
... من یک پسرم!!!